پندانه
ارباب لقمان به او دستور داد
که در زمینش، برای او کنجد بکارد.
ولی او جُو کاشت. وقتِ درو،
ارباب گفت: چرا جُو کاشتی؟
لقمان گفت: از خدا امید
داشتم که برای تو، کنجد برویاند.
اربابش گفت: مگر این ممکن است؟
لقمان گفت:
تو را می بینم که خدای تعالی
را نافرمانی می کنی، درحالی
که از او امید بهشت داری؛
لذا گفتم شاید آن هم بشود. آنگاه
اربابش گریست و او را آزاد ساخت.
دقت کنیم که در زندگی چه می کاریم
“هر چه بکاریم همان را برداشت میکنیم.
آخرین نظرات