✍🏼شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز ليلة الدّفن خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي حائري، اوضاعتان در آن طرف چطور است❓آقاي حائري گفت: وقتی مرا دفن کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون ميديدم.☘
ناگهان متوجه شدم از پايين پاهايم، صداهايي وحشتناک❗️می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم ميشدند. تمام وجودشان از آتش بود و مرا به هم نشان ميدادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند ميآمد…
خدايا به دادم برس❗️در اينجا جز تو کسي را ندارم…🍃
ناگهان متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد.🌸 هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقبتر می رفتند تا اینکه ناپديد شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري❗️ ترسيدي❓🌼
من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً زهره ترک ميشدم.🌿
بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد.🌹 و آقا که لبخند بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مينگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم.💐 آقاي حائري❗️ شما 38 بار به زيارت من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين اولين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده.🌺🍀
🔰گوینده داستان: آيتالله العظمي سيد شهابالدين مرعشي نجفي(ره)
آخرین نظرات