چمران
?دانشگاه کالیفرنیا/اتاق استاد راهنما، استاد راهنما پشت میزش، مشغول نوشتن چیزی است. چمران در می زند و وارد می شود. استاد به احترام او از جایش بلند می شود.
?چمران: سلام استاد صبح به خیر
?استاد: صبح به خیر عزیزم!(با مهربانی) از مصطفای دقیق و منظم، نیم ساعت تاخیر بعیده. (با او دست می دهد)
?چمران: دیروز به منشی تون اطلاع دادم استاد.
?استاد: با اطلاعش بعیده، بدون اطلاع که محاله! به منشی گفتم باید دید چه مشکلی پیش اومده که مصطفی می خواد تاخیر کنه.
?چمران: مشکلی نیست استاد؛ پروانه امروز صبح زود، وقت بیمارستان داشت برای زایمان، احتمال دادم که با تاخیر برسم.
?استاد: (با شادمانی) به به! همه اش خبرهای خوب از تو می شنوم. یه روز ازدواج، یه روز پدر شدن… حالا من می خوام بهت یه خبر خوب بدم
?چمران: (به شوخی) در مورد ازدواج یا پدر شدن؟!
?استاد:(می زند زیر خنده و مهرآمیز به پشت مصطفی می زند) نه! من که این حرف ها ازم گذشته. خبر خوب هم باز درباره توئه. پایان نامه ی دکترات غوغا کرده. خبرش تو همه ی دانشگاه های آمریکا پیچیده.
?چمران: نتیجه ی زحمات و راهنمایی های شماست استاد!
?استاد: نه اینطور نیست. من به همه گفته ام که نه تنها به این پایان نامه چیزی اضافه نکردم، که خودم ازش چیز یاد گرفته ام.
?چمران: به من درس تواضع می دید، استاد!
?استاد: حالا می فهمی که چرا نمره تو نمی دم بری؟
?چمران: (متعجب) نه استاد!
?استاد: برای اینکه نمی خوام بری. برای اینکه دست تنها می شم. برای اینکه دیگه دانشجو مثل تو گیر نمی آرم.
?چمران: تا هر وقت که بفرمایید در خدمت شما هستم.
?استاد: دعوت نامه های زیادی برات اومده؛ از کارخانه ها و موسسات معتبر. باز هم میاد، ولی من ترجیح می دم که تو آزمایشگاه بل رو انتخاب کنی.
?چمران: ترجیح خودم هم همینه استاد. بخاطر امکان تجربه بیشتر تو آزمایش های موشکی و ماهواره ای…
?استاد: خب پس حالا اون خبرخوب رو بهت بدم.
?چمران: بفرمایید استاد!
?استاد: کاندیدای رتبه ی اول در کل دانشگاه های آمریکا! (مجددا با چمران دست می دهد) ممنونم مصطفی. برای من افتخار آفریدی.
?چمران: خوش حالم که زحماتتون هدر نرفته.
?استاد: زحمت های خودت مصطفی! و نبوغی که…( نمی داند چطور جمله را تمام کند)
?چمران: (جمله اش را کامل می کند) خدا عنایت کرده
?استاد: راستی مصطفی! شنیده ام تو خیلی از وقتتو صرف کارهای سیاسی برای کشورت می کنی، درسته؟
?چمران: خیلی نه، ولی…
?استاد: نکن مصطفی! وقتتو برای این چیزها تلف نکن. به خودت برس، به جسمت، به روحت، به زندگیت، به کارهای علمیت…
?چمران: به اون هم می رسم. سعی می کنم همه رو باهم جمع کنم.
?استاد: نمی شه مصطفی! جمع نمی شه. ببین تو الان که وارد لابراتوار علمی شی، به محض ورود ماهی بیست هزار دلار بهت حقوق می دن. من هنوز بعد از سی سال کار، یه همچی حقوقی ندارم. نه من، هیچ آمریکایی ای این شرایط رو نداره. قدر بدون، استفاده کن…
?چمران: استاد! اینطوری که من فهمیدم،شما عمده ی تلاشتون اینه که برای موسسه بل و در نهایت آمریکا، یعنی کشورتون کسب افتخار کنید.
?استاد: می فهمم چی می خوای بگی، ولی آمریکا، نه ایران؛ نه یه کشور عقب افتاده ی مستعمره.
?چمران: این دقیقا همون چیزیه که من دارم براش مبارزه می کنم. ( باشور و حرارت) برای این که نمی خوام بچه های ما و نسل بعدی ما هم دچار این تحقیر بشن.
?استاد: ببخشید مصطفی! مقصودم تحقیر شما نبود….
?چمران: مقصود شما رو می فهمم استاد! شما چه بگید و چه نگید دیدگاهتون نسبت به کشور من اینه. در حالی که واقعیت کشور من این نیست. این بلاییه که رژیم هایی مثل پهلوی بر سر ملت ما آوردن. ( نسبتا تسلیم)
?استاد: پس واقعیت چیه؟
?چمران: واقعیت منم؛ پیش چشم شما. من در ایران استثنا نیستم، قاعده ام. ایران پره از جوان هایی مثل من و بهتر از من، ولی امکان رشد براشون فراهم نمی شه… .
آخرین نظرات